نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑

یکی را دوست میدارم ولی او باور ندارد.
یکی را دوست میدارم همان کسی که شب و روز به یادش هستم و لحظات سرد زندگی را با گرمای عشق او میگذرانم.
کسی را دوست میدارم که میدانم هیچگاه به او نخواهم رسید و هیچگاه نمیتوانم دستانش را بفشارم.
یکی را دوست میدارم ، بیشتر از هر کسی ، همان کسی که مرا اسیر قلبش کرد.
یکی را دوست میدارم ، که میدانم او دیگر برایم یکی نیست ، او برایم یک دنیاست.
یکی را برای همیشه دوست میدارم ، کسی که هرگز باور نکرد عشق مرا!
کسی که هرگز اشکهایم را ندید و ندید که چگونه از غم دوری و دلتنگی اش پریشانم.
یکی را تا ابد دوست میدارم ، کسی که هیچگاه درد دلم را نفهمید و ندانست که او در این دنیا تنها کسی است که در قلبم نشسته است .
یکی را در قلب خویش عاشقانه دوست میدارم ، کسی که نگاه عاشقانه مرا ندید و لحظه ای که به او لبخند زدم نگاهش به سوی دیگری بود .
آری یکی را از ته دل صادقانه دوست میدارم ، کسی که لحظه ای به پشت سرش نگاه نکرد که من چگونه عاشقانه به دنبال او میروم .
کسی را دوست میدارم که برای من بهترین است ، از بی وفایی هایش که بگذرم برای من عزیزترین است.
یکی را دوست میدارم ولی او هرگز این دوست داشتن را باور نکرد.
نمیداند که چقدر دوستش دارم ، نمی فهمد که او تمام زندگی ام است .
یکی را با همین قلب شکسته ام ، با تمام احساساتم ، بی بهانه دوست میدارم.
کسی که با وجود اینکه قلبم را شکست اما هنوز هم در این قلب شکسته ام جا دارد.
یکی را بیشتر از همه کس دوست میدارم ، کسی که حتی مرا کمتر از هر کسی نیز دوست نمیدارد.
یکی را دوست میدارم
با اینکه این دوست داشتن دیوانگیست اما
من دیوانه تنها او را دوست میدارم.



:: موضوعات مرتبط: اشعار خواندنی و بسیار احساسی , ,
:: بازدید از این مطلب : 1763
|
امتیاز مطلب : 66
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : دو شنبه 23 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑


نمی دانم چه می خواهم خدایا ، به دنبال چه می گردم شب و روز

چه می جوید نگاه خسته من ، چرا افسرده است این قلب پرسوز

ز جمع آشنایان می گریزم ، به کنجی می خزم آرام و خاموش

نگاهم غوطه ور در تیرگیها ، به بیمار دل خود می دهم گوش

گریزانم از این مردم که با من، به ظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولی در باطن از فرط حقارت ، به دامانم دو صد پیرایه بستند

از این مردم که تا شعرم شنیدند ، برویم چون گلی خوشبو شکفتند

ولی آن دم که در خلوت نشستند ، مرا دیوانه ای بدنام گفتند

دل من ای دل دیوانه من ، که می سوزی از این بیگانگی ها

مکن دیگر ز دست غیر فریاد ، خدا را بس کن این دیوانگی ها

(( فروغ فرخزاد ))

 

 



:: موضوعات مرتبط: اشعار خواندنی و بسیار احساسی , ,
:: بازدید از این مطلب : 1081
|
امتیاز مطلب : 51
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : دو شنبه 9 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ๑۩۞۩๑...ẤŖ@Σ..๑۩۞۩♠๑

اين داستان رو دوستم برام تعريف كرده و قسم ميخورد كه واقعيه:

دوستم تعريف ميكرد كه يك شب موقع برگشتن از ده پدري تو شمال طرف شهرشون، به جاي اينكه از جاده اصلي بياد، ياد باباش افتاده كه مي‌گفت: جاده قديمي با صفا تره و از وسط جنگل رد ميشه!

اينطوري تعريف ميكنه:

من احمق حرف بابام رو باور كردم و پيچيدم تو خاكي.  20كيلومتر از جاده دور شده بودم كه يهو

ماشينم خاموش شد و هركاري كردم روشن نميشد. وسط جنگل، داره شب ميشه، نم بارون هم گرفت.

اومدم بيرون يكمي با موتور ور رفتم ديدم نه ميبينم، نه از موتور ماشين سر در ميارم!!

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاكي رو كرفتم و مسيرم رو ادامه دادم.

ديگه بارون حسابي تند شده بود.

با يه صدايي برگشتم، ديدم يه ماشين خيلي آرام وبي صدا بغل دستم وايساد.

 من هم بي معطلي پريدم توش.

اينقدر خيس شده بودم كه به فكر اينكه توي ماشينو نيگا كنم هم نبودم.

وقتي روي صندلي عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشكر ديدم هيشكي پشت فرمون و صندلي جلو نيست!!

خيلي ترسيدم!

داشتم به خودم ميومدم كه ماشين يهو همونطور بي صدا راه افتاد. 

هنوز خودم رو جفت و جور نكرده بودم كه تو يه نور رعدو برق ديدم يه پيچ جلومونه!

تمام تنم يخ كرده بود

نميتونستم حتي جيغ بكشم، ماشين هم همينطور داشت ميرفت طرف دره.

تو لحظه‌هاي آخر خودم رو به خدا اينقدر نزديك ديدم كه بابا بزرگ خدا بيامرزم اومد جلو چشمم.

تو لحظه‌هاي آخر، يه دست از بيرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده

نفهميدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.

ولي هر دفعه كه ماشين به سمت دره يا كوه ميرفت، يه دست ميومد و فرمون رو ميپيچوند.

از دور يه نوري رو ديدم و حتي يك ثانيه هم ترديد به خودم راه ندادم.

در رو باز كردم و خودم رو انداختم بيرون.

اينقدر تند ميدويدم كه هوا كم آورده بودم

دويدم به سمت آبادي كه نور ازش ميومد رفتم توي قهوه خونه و ولو شدم رو زمين

بعد از اينكه به هوش اومدم جريان رو تعريف كردم، وقتي تموم شد، تا چند ثانيه همه ساكت بودند

يهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خيس اومدن تو، يكيشون داد زد:

ممد نيگا! اين همون احمقيه كه وقتي ما داشتيم ماشينو هل ميداديم

سوار شده بود!!!؟

 

 



:: موضوعات مرتبط: داستان ترسناک , ,
:: بازدید از این مطلب : 796
|
امتیاز مطلب : 58
|
تعداد امتیازدهندگان : 15
|
مجموع امتیاز : 15
تاریخ انتشار : دو شنبه 9 اسفند 1389 | نظرات ()